اتاق های تو در تو

سارا رحمانی
movhoom@yahoo.com

اتاقهاي تو در تو

درب خروجی باز شد و زن وارد اتاق دیگری شد که باز هم آخرین اتاق نبود. از اتاق اول تا اینجا مرتبا وسائل داخل اتاقها را وارسي مي كرد، جعبه ها را باز مي كرد، كتابها را مي خواند، و فواصل را اندازه مي گرفت. وسائل داخل اتاقها به مرور بيشتر مي شدند و او به اتاق بيستم رسيده بود؛ جعبه ای را باز كرد، مجسمه کوچک داخل آن را برداشت و درحالیکه به در اتاق خیره شده بود، مجسمه را بین انگشتهایش چرخاند. مدتي گذشت، برخاست و به سرعت بقيه جعبه ها را باز كرد و ساير وسائل را وارسي كرد تا بالاخره درب خروجي اتاق باز شد و وارد اتاق بيست و يكم شد.
در وسط اتاق، مردي روي يك صندلي خم شده بود و فاصله پايه هاي صندلي را اندازه مي گرفت. مرد برگشت، و زن را ديد. با سر اشاره اي كرد و دوباره مشغول شد. وسائل داخل كمد را در مي آورد و دقیق نگاه مي كرد. زن روي صندلي نشست و مدتي به حركات مرد نگاه كرد. جعبه كوچكي را كه روي ميز بود برداشت، كتابي از آن بيرون آورد و چند بار از اول به آخر و از آخر به اول ورق زد، بعد كتاب را پرت كرد روي ميز. صدايي برخاست و كتاب از روي ميز به پايين افتاد. مرد برگشت و از زیر ابروهای بالا رفته اش، اول به كتاب و سپس به زن نگاه كرد، ولي زن توجهي نكرد. اعتراض كرد:
"قانون بازي را فراموش كرده اي؟ هر چيزي را بايد دقيقا سر جاي خودش بگذاري."
زن شانه اي بالا انداخت و گفت:
"خب من نمي گذارم. چه فرقي مي كند؟ من مي خواهم اين جعبه را بگذارم آنجا." رفت و جعبه را برداشت و جابجا كرد. كتابي از درون جعبه برداشت و گفت: "و اين كتاب را بگذارم اينجا، مي خواهم اين صندلي را چپه كنم و اين بسته را پرت كنم."
بسته را پرت كرد که به شدت به ديوار خورد و مچاله شد.
مرد، آن کنار میخکوب شده بود و حركات زن را دنبال مي كرد. زن با تمسخر نگاهي به او كرد و گفت:
"خب، چه اتفاقي افتاد؟ چه فرقي كرد؟ من از قانون بازي تخلف كردم، حالا چه كسي مرا مجازات مي كند؟"
مرد ساکت بود، لحظاتي گذشت و اتفاق خاصي نيفتاد. زن، در حاليكه لبخند پیروزمندانه ای بر لبانش مي درخشيد، دست به کمر وسط اتاق ايستاده بود. مرد برخاست و چند دقيقه اي در حال قدم زدن اطراف اتاق را نگاه كرد. بعد لبخندي زد، متر را به كناري انداخت و گفت: "نه، هیچ اتفاقی نیفتاد."
رفت و تابلوي روي ديوار را برعكس كرد. برگشت و به زن لبخندي زد. زن در جواب لبخند او، دوباره شروع به جابجا كردن وسائل كرد. هر دو مشغول تغييردادن اتاق شدند. جاي همه چيزها را عوض كردند. هر چه شكستني بود، شكستند. كتابها را ورق ورق پاره كردند و كف اتاق ريختند. زن، روي فرش صفحات كتاب راه مي رفت و آواز می خواند. مرد به او پيوست. پا كوبيدند و رقصيدند. فرياد زدند و چرخيدند. سريعتر و سريعتر و سريعتر.
اما، در یک لحظه صداها خوابید. زن و مرد، خیره به در اتاق، خشکشان زده بود. درب خروجي محكم سر جايش ايستاده بود و طرحهاي مواج روي آن، داشت دهن كجي مي كرد. لحظه اي نگاهشان را از در گرفتند و يكديگر را ورانداز كردند. سپس در يك آن، هر دو از جا پريدند و بسمت در دویدند. دستگيره را گرفتند و فشار دادند، ولي قفل بود. لگد زدند، فرياد زدند، در را هل دادند، اما باز نشد. زن خواست از راه سوراخ كليد، آنرا باز كند ولي چنین چیزی پيدا نكرد. باز هم دستگیره را چرخاند و پرسید: "چرا اين در، سوراخ كليد ندارد؟"
مرد، گوشه اتاق به دیوار تکیه داده بود و تلاش زن را نظاره مي كرد که بی فایده بود. سرش را پايين انداخت و با نوك كفش، با ورق كتابي كه زير پايش بود بازي كرد. یکباره پایش روی ورق کتاب بیحرکت ماند. سرش را بلند كرد ودید که چگونه هر کدام از وسائل درگوشه اي پخش و پلا شده اند.
گفت: "جاي وسائل اتاق..."
زن برگشت. دور تا دور اتاق را نگاه كرد، سرش را به نشانه تاييد تكان داد و فرياد زد:
"بله، جاي وسائل اتاق." رفت و عروسکی را برداشت؛ "جاي اين كجا بود؟"
"اين ورقها مال كدام كتاب بودند؟"
"تابلوها كجا هستند؟"
"در اين قوطي كجاست؟"
....
پس از مدتی اتاق، دیگر شكل گرفته بود. ولي خيلي از وسائل شكسته بودند، خيلي ازآنها از شكل اوليه شان افتاده بودند و جاي خيلي از آنها را هم فراموش كرده بودند. دوباره رفتند بسمت در، ولی او هم باز شدن از یادش رفته بود.
زن، خود را روي صندلي انداخت و گفت:
"ما شكست خورديم. بايد از بازي انصراف بدهيم."
مرد مخالفت کرد:
" زمان زیادی را صرف کرده ام، چطور خارج شوم؟ تنها راه اينست كه برگرديم و از اول شروع كنيم. يك مسير ديگر، دوباره."
"دوباره؟ دوباره اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم، تا اتاق چندم؟ نه، من خسته ام."
مرد پرسيد: "نمي خواهي كه انصراف بدهي؟"
زن مردد ماند. اطراف اتاق را نگاه كرد. تابلوها، كتابها، عروسکها، ميز و صندليها،...
يكباره به طرف مرد برگشت و هيجان زده گفت:
"همينجا مي مانم. اينجا بد نيست. همه چيز هم هست. مثل خانه خودم مي ماند."
بلند شد و شروع به مرتب كردن وسائل كرد. مجسمه اي را روي ميز گذاشت. ميز را كمي چرخاند. كتابها را از جعبه درآورد و داخل قفسه ها چيد.
مرد همچنان نگاه مي كرد: "چه كار مي كني؟"
"خانه ام را مي چينم ... يا ... خانه مان را. تو كه برنمي گردي؟"
مرد مدتي به زن نگاه كرد. زن را ديد. لبخندش را، رقصش را، هيجانش را، و حالا راه رفتنش را. اتاق را ديد و بيرون اتاق را.
آخر سر برخاست و همراه زن شد.
مدتي بعد اتاق به شكلي در آمده بود كه آنها دوست داشتند. هر دو نشستند و با رضايت به خانه شان نگاه کردند.

* * *

جلو دربهاي شروع بازي، شركت كنندگان جديد داخل صفها انتظار می کشیدند و داخل اتاقهاي بازي، افراد بسته ها را باز مي كردند و از اتاقي به اتاق ديگر مي رفتند.

* * *

"تو اينجا چكار مي كني؟"
"من داشتم از اينجا رد مي شدم. اتاق قبلي كه تمام شد، درب خروجي اتاق باز شد و من اينجا آمدم."
"ولي اينجا اتاق ماست. اتاق ما."
"اتاق شما؟ ولی من فكر مي كردم كه همه از اين اتاقها رد مي شوند. نمي دانستم كه..."
"برو از اتاق ما بيرون."
"بروم بيرون؟ چطور؟ خودتان که می دانید تا تمام وسائل اتاق را نگاه نكنم درب خروجي باز نمي شود."
رفت و عروسک روي ميز را برداشت . زن بسرعت خودش را به او رساند و عروسک را از دستش چنگ زد. توجهي نكرد و رفت طرف كمد. هنوز درش را کامل باز نكرده بود كه مرد محكم در را بهم زد. نگاهشان كرد، زن و مرد، حائل او و وسائل اتاق شده بودند. گفت:
"شما حق نداريد مانع من بشويد. اين وسائل واقعا مال شما نيستند. آنها فقط در اختيار هر كسي هستند كه بخواهد آنها را بشناسد."
گفتند: " اينجا و همه وسائلش مال ماست. ما آنها را مي شناسيم و مرتب كرده ايم و هيچكس نمي تواند به آنها دست بزند."
دستهايش آويزان شده بودند و پاهايش مي لرزيدند. مستقیم به صورتهایشان نگاه كرد، و گفت:
" خواهش مي كنم."
بدون مكث و در يك زمان با هم فرياد زدند:
" نه."
نشست و به اطراف نگاه كرد؛ داخل اتاق فقط یک کمد، یک میز، چند عدد صندلی و تعدادی کتاب و خرده ریز دیگر بود. گفت: " شاید یک ساعت هم برای این وسائل زیاد باشد، بعد همه چیز را مثل اولش مرتب می کنم."
اما آنها همچنان ايستاده و زل زده بودند به او. فکری کرد و گفت:
"شما باید اينجا تنها باشيد. شايد بتوانيم با هم دوست باشيم. من يك كارهايي بلدم، اگر بخواهيد مي توانم مدتي اينجا بمانم."
ابروهاي زن بالا رفت. چشمانش را كاملا باز كرد، بطرف او رفت و توي صورتش داد زد: "نه."
مرد گفت: "ما اينجا براي هيچكس ديگري جا نداريم. تو بايد از اينجا بروي."
گفت: "چه طور؟ اگر بگذاريد وسائل اتاق را نگاه كنم، درب خروجي باز مي شود و من مي توانم بروم. در غير اينصورت چه بخواهيد، چه نخواهيد، اينجا مي مانم." و رويش را برگرداند.
مدتي در سکوت گذشت، و بعد صداي آهسته اي از مرد بلند شد: " هر چه را مي خواهي نگاه كن و بعد برو."
بلافاصله مشغول شد. همه چيز را دقيق نگاه كرد. زن پشتش را به او كرده و مرد هم، مواظب تمام حركاتش بود.
بالاخره وقتی كارش تمام شد، رفت بطرف درب خروجي و دستگيره را چرخاند. گير داشت. دوباره دستگيره را تكان داد. اما در قفل بود.
گفت: "ولی من که همه چیز را نگاه کرده ام پس چرا باز نمي شود؟"
دوباره به دور و براتاق نگاه كرد، سرش را در دست گرفت و گفت: "حتی چشم بسته هم می توانم بگویم که هر چیزی، چه شکلی است و جایش کجاست." لحظه ای ماند و بعد دست را از روی صورت برداشت که زن و مرد را دید وسط اتاق ايستاده بودند و به او نگاه می کردند. لحظه ای خیره ماند و بعد رفت جلو و گفت:
"شاید شما هم اجزاء این اتاق هستید. شما دو نفر. مثل این صندلیها یا عروسکها... یا شاید دو تا از این کتابها هستید."
لبه پیراهن زن را لمس کرد و دست روی صورتش کشید. زن بسرعت او را پس زد. برگشت و تنها صدای آرامی از او بلند شد که می پرسید: "چگونه می توان کتابی را خواند که نمی خواهد خوانده شود؟ چند سال وقت لازم است؟ چند اتاق دیگر مانده؟ و... "

آ خر سر دستانش را بالا برد و از بازي انصراف داد.

در راه برگشتن از محل بازی، تلو تلو می خورد. به محض رسيدن به خانه، خودش را روي مبل ولو كرد. سرش را در دست گرفت و چشمانش را بست. شاید هم لختی خوابید. وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد دید که در اتاق خودش است و همه چيز عين سابق سر جاي خودش قرار دارد، مبل راحتی، پامبلی، فنجان قهوه و گلهای روی میز، ویترین شیشه ای با قاب عکسهای کوچک و بزرگش، و قفسه کتابهای دوست داشتنی اش.
يكباره، متوجه جعبه اي شد كه زير پايش افتاده بود. برش داشت. يك جعبه بازي بود كه رويش با حروف برجسته رنگي نوشته شده بود: اتاقهاي تو در تو . خنده اش گرفت. دید که داخل جعبه بازي تعداد زيادي اتاق و درب بود. كنار جعبه نوشته بود: " تاس بيندازيد تا اتاق اول انتخاب شود. سپس يك مسير انتخاب كنيد. تنها راه عبور از هر اتاقي، شناخت كامل تمام عناصر موجود در آن اتاق است. در صورتيكه تمام اتاقها را پشت سر بگذاريد، پس از رسیدن به اتاق آخر، رمز بازي را خواهيد دید."
خنديد. انگشتش را داخل یکی از خانه های شروع بازی فرو برد، و با چشم از بالا، كوتاهترين مسيري را كه به اتاق آخر مي رسيد انتخاب كرد. بعد انگشتش را حركت داد و با فشار آن، دربها را مي شكست و جلو مي رفت، تا رسيد به اتاق آخر که یک جعبه کوچک کاملا بسته بود. يك لحظه مكث كرد. بعد با انگشت فشاري داد، جعبه کوچک شکست و داخل آن، هیچ چیزی نبود. با انگشت تکه پاره های جعبه را کنار زد و چشمش را به جعبه چسباند تا شاید رمز را پیدا کند، ولی چیزی نبود. جعبه بازی را کناری انداخت و بلند شد. همان وقت بود که دید در قفسه کتابها باز است. کتابها روی میز آن طرف، پخش شده بودند، و غریبه ای پشت میز نشسته و داشت کتاب می خواند.


 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

32187< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي